bg
دفتر شعردفتر پاره هوشمند از محمد هوشمند
شاعر :‌ محمد هوشمند
محمد هوشمند
دفتر پاره هوشمند
1396/11/21
729

آمدی روشن شد از دیدار تو چشمان ما

رفت از سر عقل و هوش و طاقت و ایمان ما

 

این دل ترسوی ما بار دگر جرات گرفت

دزدکی کردم نگاهی شد دوای جان  ما

 

آه در دل گفتم این جانم به قربان تو باد

عذر میخواهم که نبود بیش از این امکان ما

 

خواستم مرهم نهم بر کهنه زخم هجر تو

آسمان ابری شد وآغاز شد طوفان  ما

 

کس چه می داند که یار بی وفا با ما چه کرد

کس چه می فهمد حدیث درد  جاویدان   ما

 

چشمه جوشان مهری هر زمان جاری شوی

باغ و گلشن می شود در سینه ویران ما

 

زخم های در دلم دارم عمیق و دردناک

با تو دارد الفتی   هم درد و هم دردمان ما

 

این من و این بی وفا یی اینهمه سوز و گداز

اخر کارم نگر     این گوی و این  میدان  ما

 

روز سختی بود  و پایم در گل اندوه بود

پاره بود  از روز  هجران  دفتر پیمان ما

محمد هوشمند

محمد هوشمند
دفتر پاره هوشمند
1396/11/21
551

جانم آمد به لب از غصه هجران چه کنم

در فراق تو به جز ناله و افغان چه کنم

 

طلب وصل تو کردم نرسیدم به مراد

گر نجویم مدد از شاه خراسان چه کنم

 

ماه من ترسم از آن روز که یادم نکنی

تیره و تار شود عالم امکان چه کنم

 

تار زلفت دل عشاق به زنجیر کشد

افکند گر من دلخسته به زندان چه کنم

 

داد از این قصه هجران که بسی طولانی است

گر نیاید سر این قصه به پایان چه کنم

 

ای خوشا یاد لب لعل تو و خال سیاه

عالمی گشته به آن دانه پریشان چه کنم

 

چشم من چند صباحیست نیاسوده دمی

باقی عمر اگر بگذرد اینسان  چه کنم

 

تاب گیسوی سیاهت زدلم طاقت برد

مانده ام در دل این ظلمت وطوفان چه کنم

 

هوشمند

 

محمد هوشمند
دفتر پاره هوشمند
1396/11/23
474

  آتشی دارم به دل از درد هجرانی که نیست

دلخوشم با وعده  دیدار جانانی  که   نیست

 

از شمیم زلف جانان چون صبا  آشفته ام

مانده ام در بند گیسوی پریشانی که نیست

 

در دل آشفته ام  دریای خونین را   نگر

در هراسم روز و شب از بیم طوفانی که نیست

 

با خودم  در خلوت شب تا سحر گاه امید

دلخوشم با یار بر آن  عهد و پیمانی که نیست

 

تا که میخواهم کنم انکار جرم خویش  را

می شوم بار دگر محکوم دیوانی که  نیست

 

چون عقاب پرشکسته سالهای سال  من

 مانده ام محصور غم در کنج  زندانی که نیست

 

رونقی دیگر ندارد  لحظه های  زندگی

ماندام تنها میان جمع یارانی که نیست

 

آخر این جانرا بپای جان فدا خواهم نمود

شاعری تنها فقط  شعر وغزلخوانی که نیست

 

هوشمندا ناله کم کن  می رسد  فصل  امید

باغ دل خرم شود از ابر و بارانی که نیست

محمد هوشمند
دفتر پاره هوشمند
1396/11/23
485

دل ویرانه

با شمع عشق خلوت  پروانه دیدنیست
با جلوه جمال تو هر خانه دیدنیست

من نیز در هوای تو دیوانه می شوم
دارم یقین که مستی دیوانه دیدنیست

مرغ دلم اسیر نگاه تو می شود
در سرزمین روی تو هر دانه دیدنیست

لب تشنه وصال به امید دیدنت
وقتی که میرسد در میخانه دیدنیست

زلفت هنوز با دل من حرف می زند
کلمه به کلمه  واکنش شانه دیدنیست

کنز خفیست گوهر عشقت در این دلم
گنج عظیم در دل ویرانه دیدنیست

افتد اگر بپای تو  با شوق " هوشمند"
هنگام وصل سجده شکرانه دیدنیست
محمد هوشمند
دفتر پاره هوشمند
1396/11/28
430

رفتی مرا به غصه و غم وا گذاشتی

با غصه هاو خاطره ها جا گذاشتی

 

رفتی و سیل غم همه امید من گرفت

این کشتی شکسته به دریا گذاشتی

 

من با تو همسفر شدم اما میان راه

از پیش چشم  رفتی و تنها گذاشتی

 

  من هر چه خواستم زسفر باز دارمت

رفتی قرار وصل به فردا گذاشتی

 

هر برگ زندگانی تو رمزو واز داشت   

عمری مرا به حل معما گذاشتی

 

هر شب به این امید به بالش نهم سرم

شاید به چشم منتظرم  پا  گذاشتی

هوشمند 

محمد هوشمند
دفتر پاره هوشمند
1398/10/05
545


کس نپرسید زمن از  غم لیلا چه خبر
از دل عاشق و زندانی و شیدا چه خبر

در سرم نیست هوایی بجز از وصل نگار
مستم و مست نداند که زدنیا چه خبر

کو طبیبی که به زخم دل ما نسخه دهد
نوشداروی دلم کو  ز مداوا چه خبر

شدم اواره ره عشق نشانم بدهید
تا بدانم که در انسوی تمنا چه خبر

یار در پرده و من گمشده و در به درم
در ثری مانده چه نداند به ثریا چه خبر

ماهی بخت من از آب روان دور شده
تنگ شد زندگی  از وسعت دریا چه خبر

من که از  نعمت دیدار  رخش محرومم
خبر ارید کز ان قامت طوبا چه خبر

مدتی هست که از هستی خود بی خبرم
رفت امروز  چنین وز غم فردا چه خبر

تا دم مرگ بیاد لب او مدهوشم
باز گویید بمن وزلب گویا چه خبر
#مدهوش